محل تبلیغات شما



سال ۸۲ تو شهر کوچیک ما ودر خانواده ما انقدر ازدواج با یک غیر همشهری عیر معمول بود که شاید سالها بعد  ازدواج با یه خارجی در ایران (هر چند شاید اونم خیلی عجیب نباشه الان).توشهر ما اکثرا فامیلی ودوست وآشنا ازدواج میکردن و(هنوز هم می کنن) خانواده ما که شاید یه مقدار تحصیل کرده تر ویابه روزتر بود از قانون ازدواج پسر خاله دختر خاله ودختر عمو پسر عمو تبعیت نمی کرد اما هنوز ازدواج با یک نفر از شهر دیگه در خانواده ما وجود نداشت.فرد مورد نطر باید همشهری می بود تا بشه درباره اش تحقیق کرد وپدر ومادر واصل ونسبش رو شناخت. نکته بعدی در شهرما ازدواج بر اساس اولویت سنی بود.تازمانی که دختر بزرگتر ازدواج نکرده بود دختر کوچکتر ازدواج نمیکرد.

با این اوصاف من اولین نفری بودم که داشتم از این قواعد سرپیچی میکردم.هم کوچکتر بودم وهم می خواستم با یک غیر همشهری ازدواج کنم.


جوانتر که بودم اون وقتا که هنوز ازدواج نکرده بودم وحتی وقتی که ازدواج کردم وهنوز بچه نداشتم طبع شعر وشاعری ونویسندگی خوبی داشتم .با به دنیا اومدن بچه ها شعر وشاعری خلاصه شد در خوندن و نویسندگی شد فقط مطالب سفارشی که به اجبار مجبور به نوشتنشون می شدم.البته چرا گاهی همکاری در سرودن اشعاری کودکانه در کمک به انشا یا مسابقات مدرسه صبا خانم داشتم ولی برای خودم نه.

امشب دلم میخواست مثل گذشته بی خیال همه چیز شعرهای عاشقانه بگم.دروغ نگم استارتش ۴ شنبه تو خونه خواهر جان سر خوندن کتاب قیصر امین پور زده شد.دلم می خواست مثل قدیما راحت بشینم وبرای خودم شعر بنویسم.بی فکر بی خیال

اما فکر مریضی سپهر کارهای فردا ،دوشنبه و.دهن ارام وبی خیال نمیذاره برام.

شاید بعده ها وقتی پیر شدم وقتی بچه ها بزرگ شدن وقتی. شاید دوباره یه روزی شاید.شاید دوباره شاعر شدم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها